قصه مسواک بی دندون

یک مسواک بود کوچولو وبی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد

هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.

یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!»

تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.»

مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام »

حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی.
نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟»

مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت:

من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!

درباره‌ی سیده الهام سید موسوی

سیده الهام سید موسوی
وب سایت دلبندانه با هدف افزایش اگاهی و توانمند سازی والدین برای رشد و تربیت بهتر فرزندان دلبندتان راه اندازی شده است. کلیه مطالب مندرج در این سایت مورد تایید خانم سیده الهام سید موسوی قرار گرفته است.

همچنین ببینید

شعر کودکانه ماهی سرخ تپلی

ماهی سرخ تپلی؛ شعر کودکانه‌ای از علی روستایی

توی حیاط، تو حوض آب قُلپ قُلپ، حُباب حُباب ماهیِ سرخِ تپلی اُرسی به پا، …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *